روزی که در جام شفق مل کرد خورشید
بر خشک چوب نیزه ها گل کرد خورشید
شید وشفق را چون صدف در اب دیدم
خورشید را بر نیزه گویی خواب دیدم
خورشید را بر نیزه؟اری اینچنین است
خورشید را بر نیزه دیدن سهمگین است
من زخم های کهنه دارم بی شکیبم
من گرچه اینجا اشیان دارم غریبم
من با صبوری کینه ی دیرینه دارم
من زخم داغ ادم اندر سینه دارم
من زخم دار تیغ قابیلم برادر
میراث خوار رنج هابیلم برادر
من با محمد از یتیمی عهد کردم
با عاشقی میثاق خون در مهد کردم
بر ریگ صحرا با اباذر پویه کردم
عماروش چون ابر و دریا مویه کردم
من تلخی صبر خدادرجام دارم
صفرای رنج مجتبی در کام دارم
من زخم خوردم صبر کردم دیر کردم
من با حیسن از کربلا شبگیر کردم
ان روز در جام شفق مل کرد خورشید
برخشک چوب نیزه ها گل کرد خورشید
فریادهای خسته سر بر اوج میزد
وادی به وادی خون پاکان موج میزد
بی درد مردم ما خدا بی درد مردم
نامرد مردم ما خدا نامرد مردم
از پا حسین افتاد وما برپای بودیم
زینب اسیری رفت و ما برجای بودیم
از دست ما بر ریگ صحرا نطع کردند
دست علم دار خدا را قطع کردند
نوباوگان مصطفی را سر بریدند
مرغان بستان خدا را سر بریدند
در برگ ریز باغ صحرا برگ کردیم
زنجیر خاییدیم و صبر مرگ کردیم
چون ناکسان ننگ سلامت ماند بر ما
تاوان این خون تا قیامت ماند بر ما
روزی که در جام شفق مل کرد خورشید
بر خشک چوب نیزه ها گل کرد خورشید